به هزاران کس و نا کس رو انداختیم تا واسطهء ازدواج ما بشند
ولی پدرم محکم تر از قبل بر سر عقاید پوچ وباطل خود می ایستاد
میگفت:من دختر به فامیل نمیدم {البته وقتی نوه عمه ام اومد
خواستگاری قبول کرد چون از رگ وریشه خودش بود}
نمی دونید چقدر گریه کردم تا منصرف شد البته بیشتر به خاطر
التماسهای زن داداشم بود.راستی اون موقع محمد زن عقد کرده بود
و ما همچنان بین زمین و هوا بودیم.بابام میگفت دامادم باید پولدار باشه
باید پدرش کارخونه دار باشه.
باید ازخودش خونه داشته باشه.
باید ماشین داشته باشه
اون چیزایی را از یک پسر 19ساله توقع داشت
که یه مرد میانسال مثل خودش تازه تونسته بود فراهم کنه
در ضمن پسر خودش هم هیچکدوم را نداشت
و تازه اهل دود هم بود.
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: